داستان کوتاه وآموزنده

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    عبید زاکانی

    خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»گفت:....
     

    می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم
    عماد...
    ما را در سایت عماد دنبال می کنید

    برچسب : داستان کوتاه وآموزنده,داستان کوتاه وآموزنده جدید,داستان كوتاه و آموزنده,داستان کوتاه واموزنده باحال,داستان کوتاه آموزنده جالب,داستان کوتاه آموزنده از بزرگان,داستان کوتاه اموزنده و زیبا,داستان کوتاه آموزنده دینی,داستان کوتاه آموزنده کودکانه,داستان کوتاه آموزنده و جالب, نویسنده : memadaboualia بازدید : 184 تاريخ : سه شنبه 16 شهريور 1395 ساعت: 7:17