خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگماردهاند؟»گفت:....
برچسب : داستان کوتاه وآموزنده,داستان کوتاه وآموزنده جدید,داستان كوتاه و آموزنده,داستان کوتاه واموزنده باحال,داستان کوتاه آموزنده جالب,داستان کوتاه آموزنده از بزرگان,داستان کوتاه اموزنده و زیبا,داستان کوتاه آموزنده دینی,داستان کوتاه آموزنده کودکانه,داستان کوتاه آموزنده و جالب, نویسنده : memadaboualia بازدید : 192